آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

آرتین حاصل عشق ما

مامان ندا بد عادت می شود

پسر گلم قبل از اینکه به دنیا بیای هر روز کلی مطلب در مورد نگهداری از نوزاد می خوندم. خصوصا برام خیلی مهم بود که شما تو خوابیدن مستقل باشی و تو اتاق خودت بخوابی. مادرایی که می شناختم بهم توصیه می کردند که زودتر شما رو جدا کنیم. بعضیا می گفتن از 4 ماهگی بعضی از  6 ماهگی و بعضی ازیک سالگی. خدا رو شکر شما از همون اول تو گهواره خودت کنار تخت ما خوابیدی. اما چند روزه که برای اینکه راحت تر بخوابی می ذارمت رو تخت خودمون. اما از وقتی یک بار این کارو انجام دادم دیگه نمی تونم شما رو از خودم جدا کنم. نه اینکه شما بهانه گیری کنیا نه مشکلم با خودمه. واقعا خوابیدن در کنار تو در حالیکه دستای منو محکم گرفتی و تماشای چهره معصومت لذت بخشه. فکر کنم با...
24 آذر 1391

توجه ویژه خدا

از وقتی شما آرتین فندقی به زندگی ما پا گذاشتی خدا خیلی بیشتر حواسش به ما بوده. این چند وقته در تدارک کاری هستیم که مطمئنم به خاطر توجه ویژه خدا حتما موفق میشیم. خدایا ازاینکه این فرشته کوچولو رو به ما هدیه دادی و به واسطه اون حواست به ما هست ممنونم. ازت می خوام که همیشه خودت مواظب این فرشتت باشی.
24 آذر 1391

حساسیت آرتین و نگرانی مامان ندا

پسر گلم این روزا خیلی درگیر توام. خیلی نگرانتم. آخه شما خیلی حساسی. تا حالا کشف کردم که به پارچه پشمی، الیاف مصنوعی ، لباس بافتنی و فرش پشمی حساسیت داری. با اینکه خیلی سعی می کننم از اینا دورت کنم اما بازم بعضی وقتا صورتت جوش می زنه. خصوصا الان که هوا سرده و بیشتریا بافتنی می پوشن. وای عزیزکم تازه یه چیز جدید کشف کردم که خیلی بیشتر نکرانتم. تازه فهمیدم به آرد برنجم حساسیت داری. سه روز پیش غذای کمکیتو با آرد برنج شروع کردم. شما خیلی دوست داشتی و با ولع فرنیتو می خوردی اما بعد دوروز صدات گرفت و دوباره صورتت جوش زد. اول فکر کردم داری سرما می خوری اما بعدش فهمیدم به فرنیت حساسیت داشتی. دیگه بهت ندادم اما خیلی دوست داشتم به شما غذا بدم. آخر این ه...
22 آذر 1391

4 ماهگی آرتین

عزیز دل مامان شما تو چهار ماهگیت پیشرفتای زیادی داشتی. مثلا می تونی اشیا مختلف رو با دستت بگیری، دیگه مامانی رو می شناسی، وقتی می خوای بغلت کنم دستاتو باز می کنی، وقتی برات شعر می خونم کلی هیجانی میشی و می خندی، بلند بلندم می خندی، هر چی دستت میاد می کنی تو دهنت، عاشق تلویزیون دیدنی و مامانی برات کارتونای قشنگ می داره صبح ها دوست  داری بارنی رو ببینی، تو روروئکت می شینی و یه کمی تکون می خوری اما هنوز نمی تونی کامل جا به جا بشی. مامانی عاشق همه این شیرین کاریاته. خیلی دوست دارم پسرم. همه زندگی من و بابایی همیشه سالم و شاد باشی. چند تا عکس از پیشرفتات گذاشتم که ببینی چه بدن نرمی توپ بازی آرتین کوچولو از نمای بالا به به ...
22 آذر 1391

تا حالا شده....

تا حالا شده برای چند ماه حسرت چند ساعت خواب راحت داشته باشی اما نتونی؟ تا حالا شده ندونی امروز چندمه؟ چند شنبست یا حتی تو چه ماهی هستی؟ تا حالا شده از شدت خستگی و عصبانیت ندونی چی کار کنی وبزنی تو سر خودت (البته آروم)؟ تا حالا شده از صبح تا عصر نتونی بری دستشویی؟ تا حالا شده حسرت یه حموم راحت داشته باشی؟ تا حالا شده هر روز یه نفر موهاتو با تمام قدرت بکشه و تو شاهد موهای کنده شدت لابه لای انگشتاش باشی اما بازم بوسش کنی؟ تا حالا شده در روز هزاران بار به خاطر دادن یه نعمت خدا رو شکر کنی؟ تا حالا شده صبح با ضربه هایی که به صورتت می خوره از خواب پاشی؟ تا حالا شده ندونی چطور صبح شب شد و با خودت بگی حتما شبانه روز کمتر ا...
19 آذر 1391

اولین غلت زدن کامل پسرم در 5 ماهگی

عزیزم نمی دونی با دیدن این صحنه چقدر خوشحال شدم. پسرم دیگه بزرگ شده. اصلا نمی تونم حسی رو که تو این لحظه ها دارم توصیف کنم. خدایا ممنونم که منو لایق مادر شدن و تجربه این لحظه ها دونستی.
18 آذر 1391

آرتین و دکترنریمان

پسر مامان تو 5 ماهگی بلاخره بعد از کلی پرس و جو تصمیم گرفتیم شما رو ببریم پیش دکتر شاهین نریمان. حساسیتت شدیدتر شده بود. کلی استرس داشتم و پیش خودم می گفتم خدا کنه این دکتر مثل دکترای قبلی نباشه. ولی وقتی وارد مطب شدم خیالم راحت شد نخمی دونم چرا ولی حتی جو مطب هم بهم آرامش داد. وقتی نوبت شما شد بابابایی وارد اتاق شدیم. خوشبختانه کسی رو که تو این 5 ماه دنبالش بودیم بلاخره پیدا کردیم. شاید شما رو تا حالا پیش 5 تا دکتر بردیم ولی بی اغراق باید بگم دکتر نریمان بهترینه. با دیدن قیافه شما گفت که باید شیرت عوض بشه چون به شیرت حساسیت داری. از قد و وزنتم کلی تعریف کرد و برای جوش های صورتت هم یک کرم دست ساز نوشت. خوشبختانه بعد چند روز اجرای این دستورات...
18 آذر 1391

وقتی یک فندق تمام زندگی ما می شود

نه شوخی نیست، خیلی هم جدی است بسیار جدی تر از آن که فکر کنی یا تا این لحظه تجربه اش را داشته باشی روزگار طولانی تو بودی و خودت، درس و کار و یک دنیا اوقات فراغت که هر جور دوست داشتی به بطالت می گذروندی. بعد همسفر مردی از تبار خوبی ها شدی، بعد روزگار ورق خورد جای کسی به غیر از همسفرت خالی بود، چشم باز کردی بعد آن همه سنگینی و راحت نخوابیدن و سخت راه رفتن و یک آن دیدی ای وای من، یکی آمده اندازه یک فندق به سفیدی برف و نرمی پنبه و شده همه زندگی تو و همسفرت. یکی آمده که بوی ناب خدا را می دهد و تو جرعه جرعه در حال نوشیدن اویی یکی آمده شده همه وجودت و این همه کس شدنش شده دلشوره تمام وقت این روزها و شب هایت. الان هم انگار نه انگار بر روی ت...
18 آذر 1391